این عنوان رو خودمم دوست نداشتم ولی رضا جمیلی روزنامه نگار هست و گفتم حتما یه چیزی میدونه اونجا نوشته ، گفتم منم همینو بزارم بد نمیشه . تو این پست اتفاقاتی که تو این چند سال برام اتفاق افتاده رو نوشتم . البته رضا جمیلی نوشته ، منم حرف زدم . تو هفته نامه آتیه نو شماره ۱۳ هم چاپ شده ، تجربیات بدی نیست ، شاید به دردتون خورد .
زیر عکس متن رو هم کپی کردم اونجا میتونید بخونید .
روایت امیر حبیبزاده از چرایی دل کندن از تبریز و مهاجرت به تهران
ساعت ناکوک عاشقیّت
حد و سقفِ محیط و جا و مکان و گاه شهر و دیار مادری روی شانهتان که سنگینی کند تا یک نقطهای میتوانید طاقت بیاورید، یک روز بیخیال روزها و عمر رفته میشوید، رزومه و دانستههایتان را میزنید زیر بغل و رفتن را مردی میدانید و ماندن را خیال. همه ساختهها و دستکارهای نیمهماندهتان را رها میکنید و میزنید به جاده، به راهی تازه برای جستجویی تازه، برای جاکن شدن از محیطی که جز ناکامی چیزی برای شما نداشته. محیطی که هرچه در آن زور زدهاید به جایی نرسیدهاید؛ پیش که نرفتهاید هیچ، فرو هم رفتهاید! «چهارشنبه بود که رزومهام را برای چند شرکت تهرانی فرستادم، بعدازظهر همان روز جوابم را دادند و قرار شد شنبه تهران باشم و همان روز، سه چهار جا بروم مصاحبه بدهم. شنبه صبح تهران بودم، با یک شرکت به توافق رسیدم، شب برگشتم تبریز، وسایلم را جمع کردم و به مادرم گفتم میروم تهران برای کار… به همین سادگی. کندم و خودم را از چهار سال تلاش ناکام جدا کردم.» امیر حبیبزاده سنوسالی ندارد، اما تا دلتان بخواهد تجربه کار و شکست در کارنامهاش پیدا میشود. از نوزدهسالگی کار کرده و وقتی دو سال پیش از تبریز مهاجرت کرد به تهران، ۳۰ میلیون تومان بدهی داشت. او از چهار سالی میگوید که دستاورد آن جز تجربهگری، پخته شدن و بزرگ شدن چیز دیگری نبوده.
بزرگ شدن… زود بزرگ شدن
تبریز در برابر تغییر مقاومت میکند، در این شهر نوآوری کردن هم جرئت بیشتری میخواهد هم ریسک بیشتری دارد. این گزارهها را از میان نتیجهگیریهای امیر، وقتی خندههای بیهوایش میان ریش بلندش گم میشود، میتوان بیرون کشید و گوشه ذهن نگاه داشت. «پنل ارسال اساماس میفروختیم. سال ۸۸ بود. فکر میکردم پا به یک بازار بکر گذاشتهایم و خیلی زود رشد کرده و جا پای خودمان را محکم میکنیم. اولین کاری که کردم این بود که دفتر گرفتم و وسایل و تجهیزاتی ریختم توی آن و دو بازاریاب تماموقت هم استخدام کردم گذاشتم بالای سر کار.» اما اگر قرار بود واقعیت برای یک جوان نوزدهساله منطبق با پیشبینیها از آب دربیاید، حرف زدن و نوشتن درباره شکستها بیمعنیتر از هر کار دیگری در جهان بود! کسی هم به این نوزدهساله ماجراجو نگفته بود شرکتی که هنوز به درآمد نرسیده را نباید بزرگ و پرخرج و مخارج کرد. این را روزی فهمید که پدربزرگش زنگ زد و گفت بانک روزی سه بار به او زنگ میزند که چرا قسط وامهای امیر عقب افتاده! «پدربزرگم ضامنم شد و وام گرفتم. وسایل دفتر را خریدم و شرکت راه افتاد. اوایل اوضاع خوب بود، به جایی رسیدیم که ۱۲۰ مشتری هم داشتیم. اما هزینههایمان زیاد بود. حقوق کارمند میدادم، اجاره و پول آب و برق و… هم بود. از روزی افتادیم توی سرازیری که به علت نقص فنی سیستممان، که موقع طراحی متوجه آن نشده بودیم، چند هزار اساماس بیهدف به آدمهایی که نباید ارسال شد. ضرر سختی بود. خیلی از مشتریهایمان را سر این موضوع از دست دادیم.» امیر که میبیند توان رقابت با شرکتهای قدیمیتر و بنیهدارتر را ندارد تغییر روش میدهد؛ طراحی سایت و نرمافزار را به خدمات شرکت اضافه، شریکش را عوض و آدمهای جدید تزریق میکند به کار. «هی خدمات و محصولات شرکت را عوض میکردیم تا شاید از آن وضعیت سخت و بغرنج خلاص شویم. از اساماس رفتیم سراغ طراحی سایت و نرمافزار، از آنجا کوچ کردیم به سمت نوشتن اپلیکیشن، سایتی راه انداختیم به اسم فودز که قرار بود رستورانهای تبریز را معرفی کند اما سفارش آنلاین غذا را هم امکانپذیر سازد. کار به جایی رسید که مجبور شدیم با شریکم برویم در شرکتی دیگر استخدام شویم و بعدازظهرها بیاییم شرکت خودمان و روی پروژههایمان کار کنیم. اما باز انگار شرکت افتاده بود در یک سیکل سقوط. حرکت نمیکرد. انگار طلسم شده بودیم. راهحل یک چیز بیشتر نبود؛ سخت بود اما باید انتخابش میکردم!»
عاشقیت ضرب در رویای شرکتداری
«بیست تا بیستوپنجسالگی سن خطرناکی است. هزار رویا برای کار کردن و ایدههای زیادی برای کارآفرینی داری و عدل در همین روزها هم سروکله عشق و عاشقی پیدا میشود! شریکم ازدواج کرد و خود من هم در بند عاشقی کردن بودم. به شرکت میرسیدی یار میرنجید؛ با یار بودی شرکت روی هوا بود! بلاروزگاری بود که دست در دست باقی مشکلات و هزینههای کمرشکنمان گذاشت تا یک روز به خودم بگویم دیگر بس است؛ این شرکت به جایی نمیرسد. باید درش را بست و رفت و از نو شروع کرد.» در شرکت را میبندد؛ سی میلیون تومان بدهی را یادداشت میکند گوشه دفترچهاش و راه میافتد میآید تهران برای شرکتهای موفق کارمندی کند. «ناراحت بودم؛ بیشترین ناراحتیام هم بابت عمری بود که گذاشته بودم و تهش فقط خودم را دلخوش میکردم که از آن تجربه و درسهایی برایم مانده. اگر از روز اول رفته بودم کارمند شرکتهای دیگر شده بودم به جای این سی میلیون بدهی احتمالا هفتاد هشتاد میلیون تومان حقوق میگرفتم و کلی هم تجربه میکردم بدون هزینه! اما من از همان روز اول رفته بودم شرکت خودم را آن هم با کلی ریختوپاش راه انداخته بودم. الان که به آن روزها فکر میکنم میبینم زود بزرگ شدن و اصرار به دفتر شیک و بزرگ داشتن یکی از مهلکترین اشتباهاتم بوده. میتوانستم از اتاق خودم در خانهمان شروع کنم و همان کارها و پروژهها را هم پیش ببرم، اما خب بچه بودم، سنی نداشتم آن وقتها…»
شروع دوباره با رویاهایی بزرگتر
امیر حبیبزاده دو سال گذشته را سخت کار کرده، بدهیهایش را پرداخته و حالا با خیالی آسودهتر روی پروژهای کار میکند که قرار است یک بازار مجازی برای فروش آثار هنرمندان ایرانی باشد. روی پروژه های Shelfinfo (سیستم به اشتراک گزاری تجربه ها) و Fanatic (شبکه اجتماعی فوتبال) و Myevent (سیستم برگزاری و مدیریت رویداد) کار میکند . بیش از همیشه به زندگی حرفهای امیدوار است. میگوید بیش از سنوسالش تجربه شکست داشته؛ تجربههایی که درباره همه آنها و ریشهها و دلایلشان در وبلاگش نوشته. «روزی دوباره شرکت خودم ر خواهم داشت، با پانصد ششصد کارمند! اما آن روز مطمئنم که به یاد شکستهای زنجیرهای چهار سالی که در تبریز شرکتداری کردم خواهم بود. آن روزها را فراموش نخواهم کرد. روزهایی که به من آموخت زود بزرگ شدن و عجله داشتن میتواند هر رویایی را بر باد دهد.» زود بزرگ شدن، ریختوپاش و دفتر شیک و مجلل و وام گرفتن و عاشقی کردن در میانه کسبوکار، بازاری سنتی که نوآوری را بهسختی میپذیرد و دهها دلیل دیگر که امیر حبیبزاده را با آن شمایل دلنشین و ریشی که او را بزرگتر از سنوسالش نشان میدهد، آدمی پختهتر و منطقیتر از چهار سال پیش ساخته؛ آدمی که یاد گرفته به رویاهایش برای جان گرفتن فرصت بدهد، صبوری کند و گامهایش را حسابشده بردارد.
خیلی خوب بود ولی کوتاه و خیلی خلاصه. برای درک مطلب شخص باید حتما بشناستت تا بدونه کجا چه اتفاقی افتاده. البته یک صفحه هم برای توصیف یه تجربه سی ساله خیلی کم هستش
یه جاهایی از تجربه هات شبیه خودم بود. اگه مطلب وبلاگ منم بخونی خوشحال میشم امیر جان تا تجربه منم توی شرکت داری رو به زبون خودمونی بخونی
http://tadayoni.ir/blog/%D9%85%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B9%D8%A7%D9%85%D9%84-%D9%87%D8%B3%D8%AA%D9%85/
استفاده کردیم
ممنون
امیدوارم موفق تر باشی
نمی دونم چه اصراری بود که نویسنده تو این متن این مشکلات و شکستها رو به تبریز ربط بده؟
امیر جان یعنی اگه تو بجای تبریز تو تهران شرکتت رو راه اندازی کرده بودی الان موفق بودی؟
خوب طبیعیه که ادم بخاطر ناپختگی هاش و کم تجربه بودنش وقتی قدم های بزرگ برمیداره احتمال شکست زیاد. چه تبریز باشه چه تهران و چه حتی سیلیکون ولی.
احتمال شکست هست همیشه – مخصوصا اگه تازه کار باشی
امیر جون داداش جیگرم کباب شد.
بیا بغلم. چقد سختی کشیدی تو.
عااالیی بود مرسی
خیلی استفاده کردم! ممنون از این وقتی که برای به اشتراک گذاشتن تجربه هات میزاری!
خواهش میکنم . فقط اون علامت تعجب ها منو به شک انداخت . این حرفی که گفتید جدی بود یا شوخی ؟
عالی بود و من سعی میکنم درس بگیرم از گذشته شما. مرسی